در هیاهوی دوسرگردانی
در میان عطش هیچ و هنوز
رنگ چشمان تو میخواند که
سببی هست هنوز
پشت این خانه ی بی پایه دری هست هنوز
رنگ در رنگ صدای تپش ثانیه ها
آخرین لحظه تلنگر زده بر شیشه ی باد
کوچه ای هست هنوز
خاطرات من و تو
رو به این باغ خزان
من تو را می خندم
تو از آیینه ی من می گذری بی پایان
به دلم می گویی
شاهزاده نفسی هست هنوز.
شب دراز است و قلندر بی دار
کوچه بی طعم شکستن در راه
تو در این خلوت کوچ
سایه هایی نگران در پس تو
باوری هست هنوز؟
من در این حادثه ها گیج و خموش
در به روی سفر اینه ها می بندم
و در این کنج به بی باوری عاطفه می اندیشم
از خودم میپرسم
سایه ای هست هنوز؟
کامبیز شبانکاره
19 دسامبر 2010
No comments:
Post a Comment