Sunday, December 19, 2010

سایه ای هست هنوز؟



در هیاهوی دوسرگردانی


در میان عطش هیچ و هنوز


رنگ چشمان تو میخواند که


سببی هست هنوز


پشت این خانه ی بی پایه دری هست هنوز




رنگ در رنگ صدای تپش ثانیه ها


آخرین لحظه تلنگر زده بر شیشه ی باد


کوچه ای هست هنوز



خاطرات من و تو


رو به این باغ خزان


من تو را می خندم


تو از آیینه ی من می گذری بی پایان


به دلم می گویی


شاهزاده نفسی هست هنوز.



شب دراز است و قلندر بی دار


کوچه بی طعم شکستن در راه


تو در این خلوت کوچ


سایه هایی نگران در پس تو


باوری هست هنوز؟



من در این حادثه ها گیج و خموش


در به روی سفر اینه ها می بندم


و در این کنج به بی باوری عاطفه می اندیشم


از خودم میپرسم


سایه ای هست هنوز؟



کامبیز شبانکاره

19 دسامبر 2010

No comments: