پاسخم
نمی دهی ؟
رنگ گونه هایم را
فراموش کرده ای ؟
یا حتی پلک های خسته ام را ؟
می دانم ،
این سکوت
طولانی تر از آن بوده
که
مانده باشم
در خاطره ات
بر بلند این آسمان خراش هفت پیکر
شهر را مرور میکنم :
در دوردست دور
خانه ی توست
و آرزوی من
که ای کاش
دست هایی به وسعت فاصله امان
دور تو را
به ارتفاع من
می پیوست .
گم می شوم
در خاطراتم
و نیستی
که پیدایم کنی
و من برایت می نویسم
هم عشق !
هم نفرت !
گاهی دلم می خواهد هرگز نبینمت
و گاه
دلم برای خودت تنگ می شود .