Sunday, July 17, 2011

گُم



پاسخم
نمی دهی ؟
رنگ گونه هایم را
فراموش کرده ای ؟
یا حتی پلک های خسته ام را ؟

می دانم ،
این سکوت
طولانی تر از آن بوده
که
مانده باشم
در خاطره ات

بر بلند این آسمان خراش هفت پیکر
شهر را مرور میکنم :
در دوردست دور
خانه ی توست
و آرزوی من
که ای کاش
دست هایی به وسعت فاصله امان
دور تو را
به ارتفاع من
می پیوست .

گم می شوم
در خاطراتم
و نیستی
که پیدایم کنی
و من برایت می نویسم
هم عشق !
هم نفرت !
گاهی دلم می خواهد هرگز نبینمت
و گاه
دلم برای خودت تنگ می شود .

آهاي مرگ سلام !‏



آهاي مرگ سلام
 من از آن دورها مي آيم
از آسياي خون
نگاهم غرق فريادست و
دستهايم چنان ابري خاموش

آهاي مرگ
نگاهم كن
من از تو به تو شبيه ترم

اينرا زني به من گفت
كه صداي خداوند
و چشمان شيطان را داشت
و به صبح ميخنديد
صبحي كه حتي بقدر انگشدانه اي صبح نبود

آهاي مرگ
مرا نميشناسي
ولي من
به اندازه ي تمام بعد از ظهرهاي يخ زده
از تو لبريزم
و هيچ نگاهي گرمم نميكند
حتي زني كه
صداي خداوند.....

آهاي مرگ
من مرده ام
فقط باورم نميشود .
                                        کامبيز شبانکاره-ديماه85

Saturday, July 16, 2011

استفراغ







به لعنت خدا فکر نمی کنم
            به دستهایم
و فرو ریختن قفسۀ سینه ام
       بر سنگفرش حیاط کودکی
که امروزم را
     به کثافت استفراغ
       تعبیر کرده است .

شاید
آخرین
تفسیر
قمریهای موافق باشم
که صورتم را به تناسخ
                    کوره های مرگ
                                    قرض داده ام
حال که
       برهنه میدوم
                    بر سنگفرش
                                استفراغ . 

                                                  کامبیز شبانکاره

Friday, July 15, 2011

سکوت













از من میپرسه چرا ساکتی؟


چرا چیزی نمینویسی؟


میگم: چی بنویسم واسه مخاطبی که شایعه و هیجانات کاذب رو بیشتر از حقیقت دوست داره.


میگه خب تو هم اول یه خورده شایعه بنویس بعد هی شایعه شو کم کن حقیقتشو زیاد، مثل اونایی که میخوان معتاد رو ترک بدن.


میگم اون معتادایی که با این روش ترک کردن همیشه برگشتن دوباره