Wednesday, November 7, 2007

بر سنگ گور من



دلم براي دلتنگيهايم ميسوزد .


كتابهارا كه ورق ميزنم


هميشه تويي 


و عطر كهنه ات


در لا بلاي برگهاي پوسيده .


ایکاش



ايكاش
مي شكستند
دستهايي كه بوي خون مي دهند و
بيگانگي.

ايكاش
ايكاش
ايكاش !

چشمانم را ميبندم
جنازه ها
روبرويم
رژه مي روند
با سرهايي بريده در دست
و اندامهايي كه
هرتكه
ياد آور جنون شهوت و خون است .

چشمانم را باز ميكنم
كودكاني كه
مي ليسند
لخته هاي خون نشسته بر ديوارها را
با جنوني نگفتني
و تكه تكه ميكنند
اندام پدران و مادرانشان را
بر جاده هاي متروك هيچ پايان .

نه ميتواني ببندي چشمانت را
و نه بازشان بگذاري
اينجا
دنياييست
كه حتي مرگ
رهايت نميكند
از اينهمه بيهودگي
وشكايت
به كدام خدا
كه خوابيده است
و نميبيند
سقوط بشر را
در شاهراه
انحطاط .


کامبیز شبانكاره
تابستان 85

Tuesday, November 6, 2007

دخمه

روزي كه مرگ
برايم شد
بديهي ترين آرزو
فهميدم
مجبورم
زندگي كنم
در طولاني ترين دخمه اي كه
انسان
نه ديده است به چشم
نه شنيده است به گوش

آنروز
لحظه هارا دزديدم
و سپردم به هيچ
به ذهنم
به الياف به هم بافته ي دروغ

..... و اكنون
كه ميگذرم
در هزاران سال آغازين
نگاهم نمي كند كسي
حتي
براي لعنت
کامبیزشبانکاره