گاهی آدم توش می سوزه، بدجور.
گاهی آدم آرزو می کنه کاش فاصله بگیره از این جماعت دورتر و دورتر.
اصولاً دنیا یه جورای پر شده از آدمای بی دانش و این آدمای بی دانش جو گرفته، تصور میکنن که همه چی رو می فهمن. بعد هم راه میفتن گند میزنن به زندگی تو که نشستی و اصلاً کاری به کار هیچکس نداری.
یه چنین وقتاییه که میگی چرا نیستم جایی که صدای هیچ بنی بشری به گوشم نرسه.
سالهای سال سعی کردم از این جماعت خود شیفته فاصله بگیرم بدبختی اینه که دوباره ناچارم تحملشون کنم.
اما این دفعه وقتی از این جهنم خلاص شم به خودم قول دادم که هر کدوم ازین جماعت بهم نزدیک شد قلم پاشو خورد کنم.
اصولاً آدم خشنی نیستم ولی دیگه جونمو به لبم رسوندن، ملت جو گرفته. شاید زیادی دارم تند میرم ولی همش بخاطر خستگیه. خستگی از اینهمه فشاری که سالهای سال تحمل کردم.
بقول دوستی میگفت مردم ایران یه عادت وحشتناک دارن اونم اینکه دماغشونو توی همه چی فرو میکنن چه بهشون مربوط باشه چه نه.
دهنتو باید طلا می گرفتم رفیق.
جالب اینجاست حرفم که میزنی زبونشون چهار مترو نیم می خوره تو فرق سرت.
لاکردار همه هنرمند، روشنفکر، فیلسوف روانشناس، خلاصه دردسرت ندم مکتب نرفته ملان.
من نمیدونم این همه دانشمند و روشنفکر تو مملکت ماست، چرا هی میگن آمار کتابخونا تو ایران پایینه؟
چهار تا کلمه اینور و اونور میشنون بعد میشن علامه ی دهر.
جالب اینجاست که میشینن مسخرت میکنن تویی که عمرتو گذاشتی و هزاران جلد کتاب خوندی.
تو که اندیشه ای داری واسه خودت و فکر می کردی حرفی واسه گفتن داری.
پای عمل روشنفکرانه که میرسه جالب می شن این جماعت. میرن یه گوشه میشینن میگن: « همه که نباید روشنفکر باشن، روشنفکرا عمل کنن». واقعاً ها ها.
دارم زر میزنم. می دونم این جماعت هیچ شکلی آدم بشو نیستن که نیستن. فقط مونده غرغرای روشنفکرانه واسه اونایی که وقتی دیگران داشتن دامبول دیمبو میکردن اینا سرشون تو کتاب و تحقیق بود.